سلفی و لامپ مهتابی المپیاد!
دیروز داشتم در یکی از کلاسهای پر جمعیت مدارس درس میدادم که در آرامترین حالت کلاس، دو تا لامپ مهتابی و پایههای سقفی آن کنده شد و مستقیم روی سر من افتاد و خرد شد! تا اینجای قضیه خیلی عادی بود، عادیتر اینکه هیچ درد یا زخمی نداشتم و کاملا انگار نه انگار …
بعد از این اتفاق خیلی معمولی، یکی از بچهها گفت دعای شاگرداتون بوده که هیچی نشدید. عصرش فکر کردم و دیدم اگر واقعا اینطوری باشه، خوش به حالم. یعنی تونستم دعای حتی یکی از بچههایی که توی این چند سال دیدم رو با خودم داشته باشم؟ من که معمولا به جای معلمی، فقط انتقال دانش انجام دادم اگر وضعم اینقدر خوب باشه، خوش به حال معلمهای واقعی و کسایی که برای بچههای کلاس دلشون میلرزه. دیدم با این اوصاف، درسته که خیلی از معلمها از شرایط خودشون ناراضی هستند، اما خدا دوستشون داشته و جای خوبی هستند. بالاخره یکی از بچهها دعاشون میکنه که یک جایی شاید خیلی دورتر به دردشون بخوره.
پینوشت ۱: یاد روزی بخیر که استاد مرحوم آقای ایوبی (معلم ادبیات راهنمایی و دبیرستان علامه حلی) داشت ازم با اون شیوهی مسلسلوار معروف سوال میپرسید و رسیدم به این مصرع “ای که دستت میرسد کاری بکن” … یک دفعه تسبیح شاهمقصودش پاره شد و بقیهی زنگ را به گشتن دنبال دانههای آن مشغول شدیم و به خیر گذشت 🙂 نود درصد ادبیات و فارسی عمرم رو مدیون ایشون هستم. خدا رحمتش کنه.
پینوشت ۲: آقای برزین (معلم ورزش پرسابقهی تهران) میگفت همهی معلمها رو ناظمها حضور و غیاب میکنند به جز معلم ورزش که خود بچهها یک لحظه تاخیرش رو هم گزارش میدن!
پینوشت ۳: یادم رفت بگم چرا اسم این نوشته شد “سلفی …” بچهها معتقد بودن حیف که همه چیز خیلی سریع افتاد وگرنه چه سلفی باحالی میشد با این اتفاق گرفت. (عکس بالای نوشته تزیینی است!)
دیدگاه خود را بنویسید